۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

دو روز با رسول

بعد از دو ماه  دوری از رسول تونستم
برای دو روز پیش هم باشیم.
از روز اول میگم و لحظه دیدن که همیشه برای من سخت بوده و هر چقدر هم که تکرار میشه اما کمی دوری از رسول و دوباره دیدنش وجودم رو پر از استرس میکنه 
درست مثل اولین دیدار که اصلا من نمیتونستم حرف بزنم و هر چقدر رسول سعی میکرد منو به حرف بیاره من فقط با گفتن کلمات اره یا نه و یا هر چه که تو صلاح میدونی به گفتگو با رسول ادامه میدادم.
این بار هم من استرس داشتم
برای دیدن من اومده بود ترمینال البته میخواست بیاد فرودگاه که من ازش خواستم به خاطر فرستادن کوله بارم به شهرستان
هم دیگه رو ترمینال ببینیم
بعد از انجام کارهای مربوط به ارسال چمدونم ,توی سالن نشستم تا رسول تماس بگیره
رسول تماس گرفت و گفت بیرون ترمینال هست و داره میاد به سمت سالن.
منم از فرصت استفاده کردم و با دوستم که همسفر بودیم خداحافظی کردم
و نشستم و منتظر روی صندلی و خیره به در ورودی سالن ترمینال که من باشم که رسول رو اول می بینم و نه اون
و  برگشتم به پشت سر خودم هم نیگاه سریعی اندختم  و برگشتم و بی تاب دیدنش
رسول تماس گرفت وحرفی زد که متوجه شدم که رسولم خیلی وقت توی سالن داره منو می بینه و من حتی به گفته خودش دوبار به اون نیگاه کردم  یک بار وقتی که از دوستم خداحافظی کردم  و اومدم روی صندلی نشستم و بار دیگر وقتی از روی صندلی برگشتم و به عقب نیگاه انداختم
تماسو قطع کردم و برگشتم و دیدم روی صندلی نشسته...
ادامه رو توی پست بعدی مینویسم...


۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

من اومدم

درود به همگی
بعد از دو ماه دوری و محروم بودن از همه چی برگشتم
اسارت پایان یافت  و شروع ازادی با در اغوش گرفتن رسولم شروع شد
رسول به استقبالم اومد و غم هر چه سختی و دوری بود 
را با یک لحظه در اغوش گرفتنش
 از یاد بردم
و من میجنگم برای با تو بودن و قدر این آزادی را همیشه میدانم
و اگر روزی طعم این آزادی برایم عادت شد کافیست لحظه ای به یاد بیاورم تنهایی ها و دوریهایی که کشیدم و چقدر که ان روزها درد داشت
دوستون دارم
خوشحالم که دوباره به جمعی که متعلق به آن هستم برگشتم

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

اولین روز کاری ...


اولین روز کاری من ...امروز با هزار بیم و امید و استرس و بعد از یک دنیا 

تردید و دو دلی بالاخره اولین روز کاری ام رقم خورد... یک روز دیگر به با تو 

بودن نزدیک تر شده ام ...روز اول مثل همیشه خسته کننده و طولانی بود ... اما 

وقتی به لبخندها و با تو بودن ها فکر می کنم به این می رسم که چقدر این 

خستگی شیرین و دلپذیر شده است ...سخت است رها کردن ... رها کردن و نه 

فراموش کردن بیست و چند سال گذشته ...با امید که نه با ایمان به تو شروع کرده 

ام ...کاش این هفته هم زودتر تمام شود ... طاقتم شکننده شده ... برای دیدنت به 

شمردن دقیقه ها رو آورده ام .


رسول

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

تصمیم


در این دو دهه و اندی سال که از روزشمار زندگی ام گذشته خیلی تصمیم ها گرفته ام ... از تصمیم برای پوشیدن لباس و انجام تکلیف مدرسه تا انتخاب رشته و کنکور و خرید بستنی در یک بعد از ظهر برفی ...
و امروز رسیدم به نقطه عطف تصمیم های بزرگم ... اما این تصمیم تفاوت بزرگتری دارد با همه ی قبلی ها ... اینبار پای کس دیگری هم در این تصمیم باز شده است و نتایج و عواقبش هردومان را درگیر می کند.
تغییر کلی آینده ام بستگی به این تصمیم دارد،‌ اینکه طبق خواسته عقلی (عقل جمعی-خانوادگی)، بمانم و یک راه تا حدودی روشن را انتخاب کنم با همه ی چیزهایی که دارم و کنار چیز- کس هایی که همیشه این سال ها با من بوده اند و با کمترین ریسک ادامه دهم و روی یک سطح مستقیم حرکت کنم ...
و یا انتخاب دوم؛‌ گام برداشتن در راهی ناروشن و دل کندن از خیلی چیزها و بودن کنار کسی که دلم می گوید،‌ فردایی که می دانم سختی دارد و باید پیه خیلی چیزها را به تن مالید و آماده خیلی چیزها شد، راهی که بیشتر خودم هستم و بیشتر دلخواسته هایم را می توانم داشته باشم و می توانم هدفی که سال هاست داشته ام دنبال کنم، نزدیک تر از همیشه به کسی که دوستش دارم.
شاید انتخاب ساده ای به نظر برسد، ‌شاید بگویی معلوم است راه دوم باید انتخاب شود و یا فوری بگویی تصمیم سختی نیست که راه اول، مشخص است.
باید در این موقعیت باشی تا طعم تردید و هجوم افکار سراغت بیاید.

پ.ن:
- همیشه از پانویس خوشم می آمده.
- همیشه هم تصمیم گیری برایم سخت بوده.

رسول

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

نگرانی

وقتی شب میشه
وقتی این همه از تو فاصله دارم
وقتی کنارم نیستی
خیلی نگرانت میشم
اما وقتی بهت زنگ میزنم صدای ارومتو میشنوم
همه نگرانیهام از بین میره
اینقدر اروم میشم که فکر میکنم از منو تو خوشبخت تر وجود نداره... 
رضا-پسر ایرونی

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

آرامش

بعد از 3ماه دوری که واسم کلی دوری بود اومدم ‍پیشت
اومدم که ببینم نگاهتو
اومدم که ببین غذا خوردنتو
ببینم راه رفتنتو
ببینم نگاهت به منو
بشنوم صدایی که اسم منو صدا میزنه
احساس کنم تنی که موقع راه رفتن به من میچسبه
و عکس بگیرم از لحظه ای که هواست نیست به من
و ببوسم لبتو
و بگم که دوست دارم
اگه دوری سخت بود چند روز کنار تو بودن همه دردها رو از یادم برد
الان پر از احساس پاکی هستم که به من دادی
الان با همه مهربون هستم
و این مهربونی رو از تو دارم... 
با من بمون رسول...
رضا-پسر ایرونی

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

فاصله



روزهای سختی است ...
روزهای دور بودن از تو ...
روزهای سختی است ...

کاش از دستانم برایت کاری بیش از امید دادن بر می آمد ... درد بدی است بخواهی و نتوانی کاری کنی ... 
 بیش از ده ماه است که رفته ای ... بیش از دو ماه است که ندیدمت ... بیش از یک ماه دیگر می آیی ... چقدر بیش ها زیاد است و دلم کم طاقت ...